برای آنی و تقی مدرسی
جایی پنهان در این شب قیرین
استاده به جا، مترسکی باید؛
نه ش چشم، ولی چنان که می بیند
نه ش گوش، ولی چنان که می پاید.
بی ریشه، ولی چنان به جا ستوار
که ش خود به تبر کنی ز جای، الاک.
چون گردوی پیر ریشه در اعماق
می نعره زند که از من است این خاک.
چون شبگذری ببیندش، دزدی ش
چون سایه به شب نهفته پندارد
کز حیله نفس به سینه درچیده ست
تا رهگذرش مترسک انگارد.
□
آری، همه شب یکی خموش آنجاست
با خالی بود خویش رودررو.
گر مشعله نیز می کشد عابر
ره می نبرد که در چه کار است او.
۲۸ اسفند ۱۳۵۶
پرینستون
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو